رمان....... قسمت اول
زمین خیس بود و من بی توجه به سیلی های باران گام بر می داشتم... کوچه خلوت بود و من بی توجه به قار قار کلاغ ها گام بر می داشتم... صدای صائقه گوشم را کر کرده بود و من بی توجه به آسمان گام بر می داشتم... همه چیز بود و من بی توجه به همه گام بر می داشتم...
زمین خیس بود و من بی توجه به سیلی های باران گام بر می داشتم... کوچه خلوت بود و من بی توجه به قار قار کلاغ ها گام بر می داشتم... صدای صائقه گوشم را کر کرده بود و من بی توجه به آسمان گام بر می داشتم... همه چیز بود و من بی توجه به همه گام بر می داشتم... حس می کردم راه از همیشه طولانی تر است اما هدف من از همیشه خواستنی تر بود. چشمانم را بستم و قدم هایم را تند تر کردم، اما توانم کند تر شد... نفس نفس می زدم اما من که راهی را طی نکرده ام، کرده ام؟؟!...
با خود گفتم: به خاطر وزن زیادم است...
اما من که نمی توانم خودم را گول بزنم، می توانم؟... من که می دانم تنها دلیلش این نیست، نمی دانم؟؟!... آنقدر دویده بودم که نیرویی برایم نماند و بدون اینکه بدانم چگونه؟ یا چرا؟ محکم به زمین افتادم... از ناتوانی خودم بدم آمد... بغض بدی گلویم را درگیر کرده بود بغضی که هیچوقت نشکست... تمام لباس هایم خیس شده بود و بعضی از قسمت های بدنم را هم زخم های عمیقی پوشانده بود... من هیچ چیز نمی خواهم جز لبخند هایش... من هیچ چیز نمی خواهم جز دیدن روی ماهش... با فکر این که من با او تنها چندین متر فاصله دارم روی پاهایم ایستادم، چشمانم را بستم بدون هیچ توقفی به سمت خانه راه افتادم... تمام بدنم می سوخت، اما خنده هایش مگر چیزی با ارزش تر از او هم هست؟... دست لرزانم را روی زنگ فشردم که صدای همیشه سرد و بی تفاوتش در گوشم طنین انداخت: کیه؟
با شنیدن صدایش پس از شش ماه جان گرفتم، آنقدر که زخم های تنم فراموشم شد.
- م... منم.
و صدای باز شدن در، به در ورودی که رسیدم در باز بود.
نمی دانم چرا؟ اما قلبم خیلی تند می زد، آنقدر که گوش های خودم را هم به درد آورد. نفس عمیق کشیدم اما سوزش قلبم مرا از انجام اینکار پشیمان کرد. پا که به درون خانه گذاشتم دیدمش، بلاخره دیدمش... طبق معمول خود را پشت صفحه نقره ای لب تابش پنهان کرده بود و تند تند در حال تایپ نوشته ای بود. من همیشه این نوع تایپ کردنش را تحسین می کنم او حتی چشم بسته هم می توانست این کار را انجام دهد البته جای تعجب هم ندارد، از کسی که از دو سالگی پشت سیستم جز این هم انتظار نمی رود.
همانطور به او زل زده بودم که صدای مادر توی گوشم پیچید:
- این چه طرزشه محیا؟ چه وضعیه که واسه خودت درست کردی؟ برو بیرون خودتو تمیز کن بعد بیا تو.
اما من همین طور به او نگاه می کردم و توجهی به حرفهای مادر نداشتم تا این که سرش را بالا آورد و با نگاهش مرا نشانه گرفت:
- سلام.
- س... سلام. خ... خوش اومدی! کی رسیدی؟
- یادم نمیاد.
و این لحن سرد و مغرورش بد جور دلم را به آتش کشاند، دلم را به آتش کشاند وقتی که یادم آمد این برادر هیچوقت برادر نبوده، دلم را به آتش کشاند وقتی که حتی برای دلخوشی هم یک روبوسی خشک و خالی نکرد، وقتی که آنقدر دوستش دارم که حاضرم به خاطر او راه مدرسه تا خانه را اینطور دیوانه وار طی کنم و دلم را به آتش کشاند هنگامی که یادم آمد او مرا هیچگاه عضوی از خانواده اش ندانسته.
- مگه با تو نیستم میگم برو بیرون خونه رو لجن کردی.
و ضربه دوم را هم مادری زد که هیچوقت نتوانست مرا درک کند، هیچوقت. او حتی زخم های روی تنم را هم ندید، تنها نگران کثیف شدن خانه اش شد. او هیچوقت مرا ندید؛ نه او و نه هیچکس.
از همان در ورودی به سمت راه پله ها رفتم و با همان حال بدم روی پله نشستم.
نه!! نمی شود باید یک فکری برای این بغض نهان در گلویم بردارم. گریه که نمی توانم بکنم، می توانم؟؟ اصلا این کار حق من هست؟ همچنان با خود و این بغض فرو خورده درگیر بودم که دیگر هیچ نفهمیدم... هیچ.
*************************
صدای خنده می آمد، خنده ای بلند و از ته دل. صدا سمت چپم بود اما من تصویری نمیدیدم. خدای من! چرا قلبم اینقدر میسوزد؟ نفس هایم سخت شده بود و برایم سوال بود که چرا چیزی نمی بینم؟ انگار که تازه به خود آمده باشم فهمیدم چشمانم بسته است. سعی کردم آنها را بگشایم اما هر چه تلاش کردم نشد. دستانم را به چشم هایم رساندم و پلک هایم را باز کردم. در آن لحظه هیچ کس نفهمید! نفهمید که چه دردی کشیدم وقتی درد امانم را برید. همه جا تاریک بود و صدای خنده هنوز هم ادامه داشت. دست راستم را به تکیه گاهی که دیوار مانند بود رساندم؛ دیوار سنگی بود و آنقدر یخ بود که رعشه به جانم انداخت. خواستم حرفی بزنم اما صدایم از گلو خارج نمی شد. حال حس می کنم حقیر تر از من وجود ندارد. نوری چشمانم را زد و صدای خشن پدر حال خرابم را خراب تر کرد:
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ این چه سر و وضعیه که واسه خودت درست کردی؟ اَه اَه قیافشو ببین. آخه اینجا جای خوابیدنه؟..
گمشو برو تو خونه.
همانطور که مرا به سمت در ورودی هل می داد ادامه داد:
- آخه دختر خنگ اگه الان یکی از همسایه ها اینجا تو رو با این سر و وضع می دید می دونی آبرومون می رفت؟ واس چی اینجوری راه میری؟ عین آدم گورتو گم کن تو اتاقت.
و او هیچوقت نفهمید که من نخوابیده بودم بلکه اغماء مرا همسفر خویش کرده بود. وارد خانه که شدم حضور آن صدای خنده را درست چند قدم آن طرف تر از خودم حس کردم؛ و این صدا چیزی جز قهقهه های آن بی وفا نبود. همان طور که چشمانش خیره به صفحه نمایش لب تابش بود، دست سمت چپش را دور شکمش حلقه کرده بود و دیوانه وار می خندید اما این خنده ها سهم من نبود،نیست و نخواهد بود. منی که من بودنم را هیچ کس نشنید و ندانست چون این من بودم که نخواستم بفهمند منی هم هست؛ چون این من بودم که حقارت را به جان خریدم اما هیچوقت اثبات نکردم که من هم هستم. با طعنه های پدر به اتاقم پرت شدم و همراه تختم در آن چهار دیواری برای خود جشن تنهایی گرفتم. آیا کسی می دانست که من این تنهایی ها را خیلی بیشتر از دور همی های مفصل دوست دارم؟
***************************
خب خدارو شکر این قسمتم تموم شد، منتظر قسمت بعدی باشید. بوووووس دوستون دارم نظر هم فراموش نشه