سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان ........قسمت دوم

ساعت 6 صبح بود و من تازه از خواب بیدار شده بودم خوابی که کاش هیچگاه خواب نمی شد و من می توانستم آن خنده های از ته دلم را در واقعیت هم ببینم. رو به روی آینه ایستادم و به قیافه خود در آن نگاه کردم.

همیشه خدا را به خاطر این زیبایی شکر می کردم. رنگ چشمانم را خودم هم نمی دانم؛ در واقع هیچکس نمی داند همه ی رنگ ها در آن نهفته اند: آبی، سبز، قهوه ای، عسلی، خاکستری، و......... گاهی هم فکر میکنم جادویی اند. پوستم سفید است که با لب های صورتی ام  زیبایی آن کامل تر شده است. موهایم را بیش از هر چیزی دوست دارم طلایی و بلند.... زخم های صورتم بدجور توی چشم بود؛ دیشب قبل از اینکه بخوابم توی حمام اتاقم تا حدی زخم ها را ضد عفونی کرده بودم اما برای بهبودی حداقل یک هفته زمان لازم است. با بدنی کوفته و پر از درد به سمت ایوان اتاقم را افتادم دستگیره را پایین کشیدم و پا به درون ایوان گذاشتم. بوی بهار همه جا پیچیده بود. خدای من! گفتم بهار؛ امشب سال تحویل می شود و من هنوز هیچ کار نکرده ام. من کی به موقع می رسم که اینبار استثناء باشد؟ نفسی از اعماق سینه ام کشیدم که باز هم....... آه! تازیانه ای که سوزش قلبم بر من زد، تار و پودم را سوزاند نه تنها قلبم را. صدای گریه ی کودکی تازیانه دوم را هم بر من زد. تحمل گریه ی دیگران را ندارم، هیچگاه. بغض کردم....... مثل همیشه...... آیا کسی هم فهمید؟...... نه....... چرا باید بفهمد؟ مگر غیر از این است که کسی مرا نمی بیند؟.... بوی گل ها را دوست دارم؛ شاید بگویید احمقانه است اما همیشه برای رایحه ی آنها رنگی را انتخاب می کنم، مثلا: بوی گل رز همیشه صورتی است، بوی گل نرگس همیشه زرد است، گل یاس همیشه سفید، گل داوودی همیشه بنفش و....... اما حالا هیکچدام را نمی خواهم........ هیچکدام در کنار این گریه ی معصومانه لذت بخش به نظر نمی رسد. کلافه بودم، بی دلیل، شاید هم "بی دلیل" تنها نقاب بر روی همه ی "دلایل" است..........باز هم رسیدم به همین کلمه "نمی دانم" شاید هم "نمی توانم"، نمی توانم که اشک بریزم، نمی توانم از ته دل بخندم، نمی توانم یک انسان عادی باشم، نمی توانم کنارش بنشینم و دلتنگی ها را نابود کنم، نمی توانم......... آری! من یک مرده ی متحرک دیوانه ی مسخره ام که ناتوانی ام مرا پشت پرده ی نادانی پنهان کرده است...... همین......... من نمی توانم....... اما یه سوال؟!...... آیا من از همان لحظه ای که چشم بر این دنیا گشودم اینطور بودم؟ یا دیگران مرا اینگونه ساختند؟

به سمت اتاقم را افتادم. دلم کمی آرامش می خواست، کمی همدلی، کمی حافظ، کمی تفاوت، کمی غرق شدن در دنیای آبی سهراب و کمی..... فال حافظ را به همراه کتاب آبی سهراب از قفسه ی کتاب ها بیرون کشیدم و فال من اینگونه بود:

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور

*************************


لباس هایم را از داخل کمد در آوردم و به تن کردم ساعت 1:45 دقیقه ی بامداد بود و 00:30 دیگر سال تحویل می شد. نفهمیدم چه حسی بود؟ هم می خواستم هم نمی خواستم، هم شاد بودم هم غمناک؛ هم آرام هم پر از اضطراب و هم....... سعی کردم ذهنم را از این افکار بیهوده منحرف کنم اما دلم را که نمی توانم....... با همان ذهن مشوش در اتاق را باز کردم و پس از یک روز پا به درون هال خانه گذاشتم. راستش دلم از همه گرفته بود هم پدر، هم مادر و هم داریوش بی وفا. با تعجب به خانه ای نگاه کردم که در تاریکی محض فرو رفته بود، خانه ای سکوت برای یک لحظه اش بود. هیچ اثری از سال نو در اینجا پیدا نمی شد. با دلی که پر هراس به قفسه ی سینه ام می کوبید به سمت اتاق پدر و مادرم راه افتادم اما دوباره همان سکوت و همان تاریکی اولین چیزی بود که توجه جلب می کرد. با نا امیدی خواستم به نشیمن برگردم که قلبم نافرمانی کرد و نا خود آگاه مسیرم به سمتش هدایت شدم در اتاقش را که باز کردم دوباره همه چیز تکرار شد، سکوت، تاریکی و تنی خواب او را بلعیده بود.

آهسته صدایش کردم: داریوش!

جوابی نیامد. من دوباره: داریوش........ داداش.

صدایی نیامد. آرام تکانش دادم و همزمان نامش را زمزمه کردم: داریوش، داریوش.

نفهمیدم چه شد؟ تنها چیزی که در آن زمان درک کردم. پرتاب با شتابم روی سرامیک های سرد و یخی کف اتاق بود... همین.

و فریادی که از هزاران کتک دردناک تر بود:

- گمشو از اتاق من بیرون... کی به تو اجازه داد بیای؟ همین الان میری بیرون دیگه هم بر نمی گردی! تفهیمه؟؟؟

تکرار لحظه ها...... بغض. بدون اشک، بدون اخم،بدون حرف و بدون.... اما با هزار درد، با هزار غم، با دلی که تکه های شکسته اش حتی با چسب آهن هم به متصل نمی شود و با خونی که پیشانی ام را مزین کرده بود، روی پاهایم ایستادم. پاهای که لرزش آنها روی جریان برق را هم کم کرده بود. حالا تنها یک چیز می توانست غم خوارم باشد، تنها یک چیز می توانست حرف های دلم را فریاد زند. با تمام درد هایم خود را به همان چهار دیواری رساندم و با آهنگی که حالا تمام هست و نیستم شده بود سال را تحویل کردم:

بدون تو و دستای مهربونو نگاهای ماهت چه عیدی؟

حالا که قراره به چشمام نیفته نگاهت چه عیدی؟

چه تحویل سالی تا وقتی که حالی ندارم برای یه لبخند ساده؟

چه شوقی چه ذوقی؟ حدود یه عمره که احساس خوبی بهم دست نداده

کدوم عید وقتی قراره نیاد؟

کدوم عید وقتی نمیبینمت؟

کدوم عید وقتی همه زندگیم

شده حسرت وانتظار و غمت؟

بهاری شدن کار آسونیه

نگاه کن چقدر خونه بارونیه

دم عیده اما پریشونیو

به اندازه ای که نمی دونیه

نه میتونم از عید چیزی بگم

نه می خوام که تبریکیو بشنوم

یه نوروز دیگه داره میرسه

تا من بیشتر از این بریزم بهم

(مهدی یغمایی)

********************

از توی حال صدای......... نمی دانم هیچ چیز واضح نبود... خنده بود،گریه بود، قهقهه بود، دعوا بود، هلهله بود و.... همه چیز بود اما هیچ چیز نبود. یه لحظه، تنها یه لحظه سکوت شد. تعجب کردم، خواستم بی توجه چشمانم را ببندم و دوباره بخوابم که صدای جیغ وحشتناکی روی گوشم خراش ایجاد کرد. خدای من صدای جیغ! چرا؟؟! مگر چه شده؟ با ترس از تخت پایین آمدم و با دستان لرزانم در را باز کردم. خانه ساکت و تاریک بود.... پس این صدای جیغ؟! صدای گریه؟؟ صدای خنده؟؟ هلهله؟؟ آنها از کجا آمدند؟! قدم دوم را هم برداشتم اما باز هم چیزی دیده نشد! حتما توهم زده ام. عقب گرد کردم و خواستم پا به درون اتاقم بگذارم که دستی دور دهانم قرار گرفت.... زبانم بند آمده بود و نفس توی سینه ام حبس شده بود.....

زمزمه ای را درست کنار گوشم شنیدم:

مرگ.......... مرگ سرنوشت توست........ جامی از خون............ خون گوارای تو........ نوشیدن آن جام چشمک زن و خاک کردن جسمت زیر یه خروار شن و ماسه............ تجزیه........ تجزیه ی جانت و بوی دلپذیر پول..........!

همان طور که دستش دور دهانم بود مرا به سمت خودش برگرداند که گمان کردم سکته را زده ام: سگی با بدن انسان.....




[ جمعه 94/2/18 ] [ 5:1 عصر ] [ عسل آرامش ] نظر